سخت ترین لحظات زندگی، زمانیکه آدم توی یک سکوت بدون مرز افتاده باشه، تو بیکران، همون زمانیکه تو یک دایره گیر کرده باشه!!!
آره یک ضلع دایره، همون جایی که مداد توش گم شده، نمیدونم...
ووو...
چی میگم، نوشته هام شده هزیون، مثل خودم، نمیدونم، تو خودم گم شدم،
چطور پیداش کنم؟
گم شدم...
ارشد اومدنم هم که الکی...
بیخیال بابا...
زندگی چیز خوبیه، شایدم بد...
آسونه یا سخت، ولی هرچی که هست میشه نوشتش، میشه با نوشتنش آروم شد...
تشویش، اضطراب، نمیفهمم چم شده، یعنی چم شده بوده، خیلی وقته اینطوریم، 5 سال.
اما الان تو اوجش...
نمیتونم بنویسمو ننویسم آروم نمیگریم...
خوف برم داشته، خوف برم داشته، از تنهایی، از تنهایی که همه کس باهامه، از همون جایی که بی هیچکس، همه کسم همراهمه، چی بگم،
ای کس بی کسان، ای همه کسان، ای تنهای تنهایان...
از غمم تو دانیو تو فهمی...
مراد نمیخوام، توان میخوام...
کمکم کن...