ها؟

ها یعنی همین

ها؟

ها یعنی همین

پخ

پخخخخخخخ :))))))))))))))))))))))))))))))))))


در ادامه فاز اتمی!

فار اتمی

چیزیکه نیستم...

پناه بردم، برای این نبودنم، برای ریا، برای بودنم...

فاز اتمی...

بی واژه!!!

یک شهر خوب! کلی خاطره خوب!

یک حس خوب! یک حس بد!
یک روز خوب! یک روز بد!
یک حس خوب! یک حس بد!
یک شهر خوب! یک شهر بد!
یک محله خوب! یک محله بد!
واژه ای براش ندارم! واقعا واژه ای ندارم براش...

هیـــــمـ

از تنهایی به میان مردم می‌گریزم و از مردم به تنهایی پناه برم.

روبراه

عجیب به صفر نزدیک شدم! یعنی همینطوری منظورم صفر مطلقه دقیقا.

نمیدونم دقیق چمه! ولی یک چیزی شده به نظرم، خودم نمیفهمم!

همه چی عجیب غریبه! یک فضاییه که فضا نیست!

خوب نیست، هر چی که هست...

روبراه نیستم.

ولش کن

بعضی وقتا باید بعضی چیزا رو ول کرد!

یعنی بگو ولش کن بره بابا، تموم شد رفت
اما نمیشه! همش فکر میکنی اون چیزی میشه که نباید بشه...
گاهی ناراحت میشی، گاهی خسته، گاهی هم دلگیر از رفتار خودت...
گاهی هم چمدونم! والا
بد جور خستمه! یعنی خیلی ناراحت، خیلی وقت هم بود که اینطور نبودم
ولی حالا هستم، یعنی بدجور فکرم درگیر الکیاته
نمیدونم بگم از رو بی عقلیه! از درگیریای صبح، از عقب افتادن تحویل پروژه! از دعوا با رئیس...
ولی هر چی که هست از چیزیه خودت نمیدونی
اون چیزیکه میشه همین چیزیکه هستی، چیزی که چیز خیلی خوبی نیست...
بدیات و منویات بدیه که خودت ازش راضی نیستی
به هر کیفیت اینطور خیلی بده!
کاش جای هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز اونجایی بود که باید می بود...


پ.ن: چراغ خاموش!

دلم گرفته...

دلم گرفته...

بازم قضاوت...