ها؟

ها یعنی همین

ها؟

ها یعنی همین

تولدم نامبارک

و این تولد همون وقتیه که دیگه نه مادر جون هست، این همون زمانیه که یک زلزله خیلیا رو مصیبت زده می‌کنه، چه مادر و پدرهایی که بچشون از دست دادن مثل مادرجون من و چه بچه‌هایی که دیپه پدر یا مادر یا هر دوشونو ندارن، چه عمه و عموهایی تو زلزله فوت کردن، مثل عمه ها و عموهای خود من.

و این مصیبت،  همونیه که 20 سال دیگه یکی مثل من حسرت می‌خوره که چرا یک عمه یا خاله نداره،

تسلیت، واقعا تسلیت.


پ.ن:تسلیت به خاطر زلزله 21 امرداد 91، آذربایجان شرقی.

پ.ن2:فوت مادرجون مادری 6 امرداد 91، فوت مادرجون پدری 4 امرداد 86

پ.ن3:فردا 24 امرداد تولد نامبارک من

مادرجون...

تموم شد.

تموم شدو دیگه بی‌تو نیستن شروع شد.

تموم شد اون دست لرزونت، تموم شد اون درد پات، تموم شد وقتی واسه بابام عمه عمه می‌خوندی.

یادمه وقتی چایی میریختی صدای لرزش استکانای چاییت، صدای نفَس نفَسِ، نفَسِ تنگت میفهموند با سینی چایی داری میای، بهت می‌گفتیم مادرجون چایی نریز، میومدیم دنبالت نزاریم، اما بازم یواشکی میریختیو وقتی صدای سینی و تکون خوردن استکانای توش میومد میفهمدیم باز چایی ریختی واسمون.

یادمه وقتی چایی واسم میاوردی، وقتی میخواستم چایی خوش رنگتو بخورم، هی برای می‌خوندی "چای میخورم برای قندش کو بیزارم از رنگش" آخه مادرجون مگه میشه چایی بدون قند خورد؟ اما حالا؟ حالا کجایی بهم بگی مجتبی بالاخره قند خوردی تو؟

مادرجون یادم نمیره وقتی کوچیک بودم، یکسره از سرو کولت بالا میرفتم، یادم هست وقتی مامان مدرسه بود، شما مامانم بودی، حالا کو، یتیم شدم خدا...

نیستی، هنوز یادمه وقتی واسم می‌خوندی، دُرِ گرون بها علی...

سواد نداشتی، اما از هر با سوادی بیشتر بلد بودی، مادرجون، شعراتو تو خاطرم دارم، مثل نوار از جلوی صورتم دارن رد میشن، اما حالا، بی معرفتِ مجتبی حالا؟

من بی معرفت اینقد تو خودم غرق شدم که یادم رفت ازت، حالا یادم اومد که تو سردخونه ایو من توی سردخونه‌ی دلم یخ زدم. 

خیلی آروم رفتی، ماه رمضون، روز جمعه.

شب بخیر...


دیگه تموم شد، مادر بابام 5مرداد 86

مادر مامان 6مرداد 91


و این نحضی ماه منه، منم مرگم به این دنیا 24 همین ماهِ و شاید تولدم به اون دنیا توی همین ماه نحض باشه.