6 اردیبهشت 86، اولین نوشتم تو این وبلاگ بود، هرچند همه نوشته هامو پاک کردم، اما دوباره از الان میخوام اینجا بنویسم، اینجا واسه خودمو خودمه.
اینجا یک زندگی دیگست واسم، اینجا بهترین جاییه که میتونم با خودم راحت باشم، بهترین جای ممکن...
خدا جای حق نشسته...
خدا می دونه من چقدر سختی کشیدم،
چقدر بی طاقت بودمو ناراحتی کشیدم،
اما لطف خدا همین بود که تورو پیش روم گذاشت،
درسته تنهام گذاشتی اما، مهم اینه که من هیچوقت
تنهات نمیذارم، همینطور که تاحالا نگذاشتم، حتی شده تو یادم.
قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد قناد
روزی پانوشت خواهد نوشت که خواندن چشم بصیرت خواهد، بخوان میتوانی
وقتیکه مهم نیستی، یعنی مهم نیستی دیگه که معنی نداری واسه کسی آقا مجتبی، 4 سال پیش باید میفهمیدی، اما اون موقع که اینطوری نبود؟
مهم نیست، مهم اینکه هنوز زندم :)
کاش میفهمیدی زهرا خانم، چمیدونم، بیخیال.
اما جاش اگه واسه خیلیا مهم نیستی، واسه بعضیا که واقعا لنگه ندارن، خیلی مهمی!!!
پنجشنبه پیش بابام حرف خفنی زد! گفت آقا مجتبی روزیکه ازدواج کنی، من میرم واسه خودمون خونه رهن میکنم! تو هم بیا تو خونه خودمون!
شکه شدم!
یعنی از همون موقع همینجور رفتم تو فکر، این آقا بابای ما خیلی آقاست، خیلی.
هر چی دارم از بابام دارم، اینکه الان بقیه میگن تو فلانی تو کامپیوتر ... ، همش به خاطر بابامه، 6-7سالم که بود کامپیوتر داشتم، یعنی سال 75-76! البته شاید خیلی ها داشتن، اما کامپیوتر اون زمان واسه خود من بود، یعنی نه واسه بابام، مثل خیلیای دیگه، اینقدر خرابش کردم، که به قول خود بابام شدم، استاد کامپیوتر!
البته اینکه دیگران بهم افتخار میکنن، خودم خوشم نمیاد، اما اگه چیزی یاد گرفتم فقط بابام پشتم بوده و بس، هیچوقت هیچ کلاسی نرفتم واسه کامپیوتر، قبل دانشگاه برنامه نویسی میکردمو طراحی سایت، فکر کنم دانشگاه واسه من هیچ سودی نداشت، 1 لیسانس الکی!
واقعا هم، فقط یک پیشوند الکی!
اما این بابام بوده که تو نداریو مشکلات زندگیش، تو ورشکستگی و بدهیاش، اینطوری پشتم بوده، خداییش تکی بابا...
نمیگم دوست دارم، نمیگم عاشقتم، واقعا خجالت میکشم ازت که بگم، بابا میگم نوکرتم بابا، عمری لقمه دهن خودتو گذاشتی واسه زندگی من، که امیدت باشم، تلاشمو میکنم ناامید نشی ازم.
ببخشید واسه تمام بدیهام، آقای پدر :)
امروز یک میل تو یاندکس باز کردم، واقعا چیزی از جیمیل کم نداره، کم کم شاید مهاجرت کنم به این یاندکس روسی!
غریبه دلم گرفته، غریبه یادته پشت 3 چرخه حسین خدا بیامرز چی نوشته بود؟
"غریبه غم مخور منهم غریبم"
غریبه شب به شب کارم شده اشک ریختن، واسه این دلمم هیچ تحملی، ناراحت نیستم، اما دلم بدجور گرفته، راه تو و من باهم زیادی فرق داشته.
چی بگم، مریضی مامان، فوت مادرجون، تنهایی بابابزرگ، تنهایی خودم، دلتنگی، احساسی که به تو دارم آشنا. چی بگم، 4سال گذشت، هنوز نفهمیدی من کیم.
تو این 4سال هر کاری کردم بفهمی که واقعا تلاشمو کردم، خداییش تا توان داشتم گذاشتم، اما متاسفانه شدم واست یک کار راه انداز، هر وقتی گیری یاد من میفتی، اشکال نداره، اما فراموشی بعدش.؟
این دو ماهی که با بابابزرگ زندگی می کنم، غصه های بابابزرگ، بی امونیاش، گریه های شبونش، بی طاقتیای بابابزرگ، غذا نخوردناش، واقعا عشقشو فهمیدم به مرحوم مادرجون، اینه عشق، 65 سال کنار هم زندگی کردن یعنی 3 برابر عمر من.
آشنا می دونی، دوست داشتن چیزیه که واقعا بلد نیستی، همه چی شده واست تظاهر، میگی نه، گوشیتو تو عکست نگاه کن، حرفاتو یادت بیاد.
مطمئنم میگی اینطور نیست، از خوبیات کم نمی دونم، ازینکه قلب پاکی داری، اما بی ریا نیستی، صادق نیستی، دلت جای دیگس، نمی دونم پیش کی، اما می دونم پیش من نیس.
شاید آلمان رفتن.
شاید سطح بالاتر، چمیدونم، اما مهم ترین چیزایی که می تونست برات یک فرصت بشه، گذاشتی کم کم محو بشه، سختمه راحت صحبت کنم، اما 4سال کنار کسی که تمام وجودت واسش میزاری باشیو حتی لیلی، کاسه ای ازت نشکنه، سخته.
درکش واسم سخته، اما به دیده منت.
اینقدر کمم و ناچیز که فقط به اندازه یک کار راه انداز بهم نگاه کنی.
تو فقط اینطوری نیستی،
من شدم آدمی که دیگران واسه کاراشون یادم میفتن، پروژه ها که میشه، اینقدر تلفنم زنگ میخوره که گاهی مجبورم خطمو عوض کنم، در صورتی که بعد 8 ماه هنوز پروژه خودم هیچکاری نکردم، اما وقتی خرشون از پل رد میشه، حتی تولدتم یادشون نمی مونه، در صورتی که واسه تک تکشون حتی اگه یادت رفت سعی کردی با همون وضعیتت نداری به قول همون دوستات 90% جیبتو خالی کنیو واسشون کادو بگیری،
شاید دلخور بشی، اما زندگیتو واسه خودت نمی کنی، فقط واسه دیگرانه.
همون عکستو نگاه، گوشی آیفونت چه نمایی دادی، فهمش سخت نیست، با اینکه من سادم.
آره سادم، خودت میگفتی، یادت میاد؟
واقعا سادم...
اما نمیفهمی قلبی که زخم خورده بوده و درد داشته،طپش قلبت دائم نامنظم باشه و بزنه، همون وقته که میپرسی آقای حاتمی منو دوست داشت؟
آقای دورانی منو دوست داشت؟
ناراحت نیستم، اما روی زخمم نمک پاشیده شده، شاید یک ماهی هست که پروژتو تحویلت دادم و دیگه کاری بهم نداری، اما مگه من آدم فراموش کردنم؟
اینقدر دلم گرفته که بغضم نمیزاره مفهوم جملاتو بفهمم، یکجورایی چشم بسته دارم تایپ می کنم،
اما فقط دعا می کنم، که اشتباه نکنیو، خوشبخت بشی، تا جایی که یادم میاد، مرام نداشتی که یاد من باشی، اما جات همیشه تو قلب من بوده و هست.
خدا کنه فراموش نکرده باشی که قلب یعنی چی.
می دونم آخرش به همه میگی خودش نخواست و دیگران این حقو به تو می دن، اما خدا می دونه کی نمی خواد.
همیشه از ما بهترون بودیو هستی.
آخرین چیزی که میگم: قدر مادر و پدرتو بدون، الان که پیش بابابزرگ زندگی میکنم، میفهمم، مادر پدر خانواده یعنی چی.
و خودم موندمو خودم موندمو خود خود غریبم...
اینکه دوست دارم همه با هم خوب باشن، چیزه بدیه؟
من اشتباه میکنم اما فقط به همین فکر میکنم که همه باید با هم خوب باشن.
و این تولد همون وقتیه که دیگه نه مادر جون هست، این همون زمانیه که یک زلزله خیلیا رو مصیبت زده میکنه، چه مادر و پدرهایی که بچشون از دست دادن مثل مادرجون من و چه بچههایی که دیپه پدر یا مادر یا هر دوشونو ندارن، چه عمه و عموهایی تو زلزله فوت کردن، مثل عمه ها و عموهای خود من.
و این مصیبت، همونیه که 20 سال دیگه یکی مثل من حسرت میخوره که چرا یک عمه یا خاله نداره،
تسلیت، واقعا تسلیت.
پ.ن:تسلیت به خاطر زلزله 21 امرداد 91، آذربایجان شرقی.
پ.ن2:فوت مادرجون مادری 6 امرداد 91، فوت مادرجون پدری 4 امرداد 86
پ.ن3:فردا 24 امرداد تولد نامبارک من
تموم شد.
تموم شدو دیگه بیتو نیستن شروع شد.
تموم شد اون دست لرزونت، تموم شد اون درد پات، تموم شد وقتی واسه بابام عمه عمه میخوندی.
یادمه وقتی چایی میریختی صدای لرزش استکانای چاییت، صدای نفَس نفَسِ، نفَسِ تنگت میفهموند با سینی چایی داری میای، بهت میگفتیم مادرجون چایی نریز، میومدیم دنبالت نزاریم، اما بازم یواشکی میریختیو وقتی صدای سینی و تکون خوردن استکانای توش میومد میفهمدیم باز چایی ریختی واسمون.
یادمه وقتی چایی واسم میاوردی، وقتی میخواستم چایی خوش رنگتو بخورم، هی برای میخوندی "چای میخورم برای قندش کو بیزارم از رنگش" آخه مادرجون مگه میشه چایی بدون قند خورد؟ اما حالا؟ حالا کجایی بهم بگی مجتبی بالاخره قند خوردی تو؟
مادرجون یادم نمیره وقتی کوچیک بودم، یکسره از سرو کولت بالا میرفتم، یادم هست وقتی مامان مدرسه بود، شما مامانم بودی، حالا کو، یتیم شدم خدا...
نیستی، هنوز یادمه وقتی واسم میخوندی، دُرِ گرون بها علی...
سواد نداشتی، اما از هر با سوادی بیشتر بلد بودی، مادرجون، شعراتو تو خاطرم دارم، مثل نوار از جلوی صورتم دارن رد میشن، اما حالا، بی معرفتِ مجتبی حالا؟
من بی معرفت اینقد تو خودم غرق شدم که یادم رفت ازت، حالا یادم اومد که تو سردخونه ایو من توی سردخونهی دلم یخ زدم.
خیلی آروم رفتی، ماه رمضون، روز جمعه.
شب بخیر...
دیگه تموم شد، مادر بابام 5مرداد 86
مادر مامان 6مرداد 91
و این نحضی ماه منه، منم مرگم به این دنیا 24 همین ماهِ و شاید تولدم به اون دنیا توی همین ماه نحض باشه.
بالاخره پاکش کردم، Avira نصب کردم، نمیدونم شاید، اما چرا اینقدر حس بدی دارم، اما Avast واقعا دوست داشتنی بود، مجبور بودم.
Bye Avast, I LIKED YOU!
امروز روزه بدیه، چون دارم با avast خداحافظی میکنم، آنتی ویروسی که بهش اعتقاد داشتم، حیف شد که اینم مارو تحریم کرد، حیف.
خودم خیلی هارو avast ای کردمو شاید بیشتر از 50-60 نفر، اما حالا خودم دنبال یک آنتی ویروس دیگه ام!
رایگان بودنش برام خیلی مهمه، چون سعی میکنم کپی رایتو رعایت کنم،
حالا که فعلا نسخه رایگان comodo دارم نصب میکنم، avira هم هست، میگن آنتی ویروسه خوبیه، اما من اصلا خوشم نمیاد ازش، شاید avira نصب کردم!
همین الان avast با اون صدای همیشگیش اخطار ویروس jeefo داد، حیفم میاد حذفش کنم، حیفم میاد.
نمیدونم دارم پشیمون میشم، نه avast پاک نمیکنم!!!!!
بی خیال.
یجوری آپدیتش میکنم.
نمی دونم خواب بودن بهتره، یا اینکه بیدار باشی؟
اما وقتی خوابی، فکر کنم آرامش بیشتری داری، دغدغه نداری، فقطم خواب مییبنی!
پس لالا کن.
نمی دونم چرا، خاطره تنها چیزیه که میشه بوسیدش.
قلم مرا تنها کرد و تو تنهاتر،
نمی دانم با خود چه کرده ام، اما هرچه کردم، شد،
نمی دانم قلم هنوز خاطره هایم را مینویسد یا نه، شاید،
شاید مینویسد، هرچه هست بگذاریم تقصیر جوهر است که بی رمق شده
طاقت ندارد، آری جوهر طاقت ندارد!
برایش باید فاتحه خواند،
و ب بسم ا... از آغاز فاتحه تا انتهایش را بی جوهر می شود خواند،
اما نام تو را چه؟
حافظه!
نه، مدت هاست، حافظه ام خفه شده،
مدت هاست به منتهای بی انتهای قلبم رسیده ام
به بن بست |
به دیوار سختی که راهی جز آسمان ندارد،
پرواز!
اما من که پرواز بلد نیستم،
قرار بود تو معلمم باشی، یادت نیست؟
فراموشم کردی؟؟؟
صدایی میآید،
انگار کسی صدایم میکند،
کسی که ازو غفلت کردم،
کسی که فراموش کرده بودم او خود پرندست،
مادر......
قلبم برای اوست که می تپد،
و فقط او...
شرمنده استاد داوودیم که 3 ساله مثل یک خواهر کمکم کرده؛ و من و من خاک بر سر !×!×!×!
این همه کمکم کردو حالا؟!!!
جلوی دوستش شرمندش کردم؛ خاک بر سرم!
آخه محاسبات 10 !!!
خاک مجتبی خاک !
چرا نخوندی؟
چرا نخوندی؟
خاک!
در دلــــــــــم می گریند…!
از مهدی اخوان ثالث
شعر و تو وبلاگ دکتر دلژین خوندم، خوشم اومد گذاشتم...
خیلی وقته نیومدم، این وبلاگ شده واسه زمانیکه دلم میگیره...
امروز روزه شادی واسه خیلی هاست، اما غم و غصه واسه من؛ هفته پیش عید قربان، این هفته عید غدیر.
نمی دونم به کدوم گناه کرده یا ناکرده متهمم،
خدا متهم به چیم؟
متهمم به دوست داشتن؟
نمی دونم، دو نفر باهم ازدواج کردن (آقا فرزاد و الهام خانم نادعلی زاده) خوشحال شدم، ندا شد رتبه 13 تو گروهشون خوشحالتر، احسان و خانم بخشی که اینقدر واسشون غصه خوردم؛ اونام ازدواج کردن، خیلی ها خوشحال شدن، خیلی ها خوشحالتر،
اما کی منو خوشحال میکنه؟
کی به داده من می رسه؟
قلبم شکستست، دلم داغونه، ارشد هم که نمی تونم بخونم، باید چیکار کنم؟
کاش دکمه ایست زندگی دست خودمون بود، شاید می شد یکاریش کرد.
زندگی شده پول، نداری نمی تونی کسیو دوس داشته باشی،
زهرا دلش هوایی شده، هوای رفتن، میخواد بره آلمان داروسازی بخونه، بره، میگه به خاطر منه که اینکارو میکنه، اما نیست، من نمی خوام جلوشو بگیرم، اما فقط عشق چی میشه؟
نه! من مزاحم نمیشم، منم میرم، میرم به سکوت.