دلم برای حرف زدن با دو نفر تنگ شده!
و مدت هاست ازون دو نفر خیلی دورم، نه نشونی، نه ردی، هیچی!
گاهی بهشون فکر میکنم و فکر میکنم که سرنوشت به کدوم سمتشون برده! و منو هم به کدوم سمت!
خبرهای دورا دور دارم، که گاها بعضی هاش خیلی خوشایند هم نیست، بعد ازین همه مدت فکر میکنم چقدر قضاوت برای آدم ها سخت تموم میشه، مخصوصا اون آدمهایی که قضاوت میشن.
هی ...
دیدم فلانی توی ۲ پست قبلی تو خوابم بودو از قضا اتفاقی تو خیابون دیده بودمش و دنبالش دویده بودم! اونم تا منو دید پا به فرار گذاشت! خخخ!
بعد رفت توی یک برج و منم رسیدم بهش! ازش خواستم چند لحظه واسته تا باهاش حرف بزنم! در واقع نمیدونم بعد از گذشت این چند سال چرا این توی ذهن من بوده که خوابشو ببینم!
توی خوابم تبدیل به یک آدم خیلی مذهبی و مسئول یک نهاد فرهنگی مذهبی شده بود!شایدم همیشه ذهنم دنبال این بود که یکبار ازش یک سوال کنم، فقط یک سوال!
این همه تهمت و خورد شدن که به خاطر این آدم برام پیش اومد و و و! میتونست خودش تمام این سو تفاهمها رو رفع کنه، ولی نکرد و شاید اونم تحت فشار یکسری از حرفهای دور و بریها قرار گرفته بود!
در واقع من از همه ی اون مسائل گذشتم، حتی از شرایطیکه بعضی از دوستام به خاطر این آدم برام پیش آورده بودن، ولی خب خیلی فشار سنگینی رو تحمل کردم.
حداقل انتظارم این بود که یک روزی ازم عذر بخواد!
گاهی آدم به فردی علاقه داره، هیچ حرفی نیست، ولی گاهی واقعا علاقه ای در کار نیست و کلی مشکلات پیش میاد، این خیلی دردآوره!
توی تمام این حرفا فقط یک جمله همیشه خاطرم میمونه!
"فکر کردی من کی هستم" این حرفی بود که فلانی به من زدو بعدش کلا من فهمیدم اون کی هست :))))
به هر حال هر کجا هست و هر کاری داره میکنه، خوش باشه، براش آرزوهای خوب میکنم :)
امروز با امید حرف میزدم! میگفت فلانی با سامانم بوده :دی!
خب خوبه، دیگه حرفی ندارم!
یعنی این بشر، بشریه ها! :دی
هنوزم طفلک علی تو غمش مونده!
امیدوارم خودشو ببخشه حداقل!
اونروز به علی میگفتم میخوام یک خبر خوب بدم! راجب خودم بود، طفلک فک کرد میخوام بگم ازدواج نکرده و همه چی خالی بندی بوده :(
حس عاشقی به کسی که واقعا دوسش داری،
با دیدن عکسش منقلب میشی،
و هنوز ساعت 4:41 دقیقه است...
یک روز با آرش...
یک شب با خودم...
تنهای تنهای تنها...
با قطره های اشک، با دردهای جمع شده مکسر
با دردِ جامع و یک جمع...
با قلب، با بازی قلب...
با خودم...
با خودمان...
با جمعیتمان...
با دردهایم...
با دردهایش...
کاش حرفی می ماند برایِ دانستن...
و قلبم...
شــ ـــ ــ ــ ـکست...
دقیقا هر لحظه فکر میکنم اکتیو کنم!
اما نه!
نه...
باید متعهد به عهد باشی...
هستم...
چقدر خوبه پایه بودن...
پس
مینویسم از باران...
تکراری بودن را دوست ندارم!
تکرار لحظاتِ گذشته!
تکرارِ خودِ خودِ خودم...
به خاطر آوردنِ تکراری ترین روزهای زندگیم...
من کی هستم؟
دارم چیکار می کنم؟
من برای رِوُلوشِن خودم نیامدم!
من برای بودنِ خودم نیامدم...
دوست ندارم عادت کنم...
دوست ندارم، برای ماندن آمده باشم...
دوست ندارم گرگ باشم...
دوست ندارم...
میخواهم فقط "مرگ" باشم...
حسِ خوبِ مرگ
یک حس خوب! یک حس بد!
یک روز خوب! یک روز بد!
یک حس خوب! یک حس بد!
یک شهر خوب! یک شهر بد!
یک محله خوب! یک محله بد!
واژه ای براش ندارم! واقعا واژه ای ندارم براش...
عجیب به صفر نزدیک شدم! یعنی همینطوری منظورم صفر مطلقه دقیقا.
نمیدونم دقیق چمه! ولی یک چیزی شده به نظرم، خودم نمیفهمم!
همه چی عجیب غریبه! یک فضاییه که فضا نیست!
خوب نیست، هر چی که هست...
روبراه نیستم.
یعنی بگو ولش کن بره بابا، تموم شد رفت
اما نمیشه! همش فکر میکنی اون چیزی میشه که نباید بشه...
گاهی ناراحت میشی، گاهی خسته، گاهی هم دلگیر از رفتار خودت...
گاهی هم چمدونم! والا
بد جور خستمه! یعنی خیلی ناراحت، خیلی وقت هم بود که اینطور نبودم
ولی حالا هستم، یعنی بدجور فکرم درگیر الکیاته
نمیدونم بگم از رو بی عقلیه! از درگیریای صبح، از عقب افتادن تحویل پروژه! از دعوا با رئیس...
ولی هر چی که هست از چیزیه خودت نمیدونی
اون چیزیکه میشه همین چیزیکه هستی، چیزی که چیز خیلی خوبی نیست...
بدیات و منویات بدیه که خودت ازش راضی نیستی
به هر کیفیت اینطور خیلی بده!
کاش جای هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز اونجایی بود که باید می بود...
پ.ن: چراغ خاموش!
ازینکه، واسه بچه ها هیچکار نمیتونم کنم...
دلم گرفته...
خوب میشد اگه شرکتایی که باهاشون کار میکردم، میشدن اسپانسرشون، شاید یکم آروم میگرفتم...
نمیدونم شاید جو زده شدم...
ولی دلم گرفته...
خدا...
فوق العاده ترین آدمای دنیا بدون شک، بچه های جمعیت اند!
خیلی شریف و انسان اند...
دوست دارم دست تک تکشونو ببوسم، هر کاری که میتونم براشون انجام بدم،
فوق العاده ان اینا...
شدم 23 سال تمام!
به همین راحتی...
آقا مجتبی تولدت، ای گناهکار روزگار، ای ته نامردا، آقا مجتبی تولدت مبارک :)